بردیابردیا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 16 روز سن داره

برای پسرم بردیا

پایان 7 ماهگی

امروز 28 فروردین 1391 هفت ماهت تموم شد 10 روزی می شه که به خاطر دندونات بی تابی می کنی نمی دونم اون دندونهای کوچولوت کی می خواد جوونه بزنه قربونت برم وقتی گریه می کنی من وبابایی اینقدر رات می بریم تا ساکت بشی قربونت برم همیشه مواظبتم و در کنارتم فرشته کوچولوی من ...                                                 ...
28 فروردين 1391

بردیا و تاب تاب عباسی

وقتی رفته بودیم خونه وانیا خانم تورو گذاشتم تو تاب وانیا خانم و کلی تاب خوردی اینقدر خوشت اومده بود که بلند بلند می خندیدی وقتی به مامان مینو گفتم دوروز بعد برات تاب خرید وبابایی هم وصلش کرد هروز کلی تاب تاب عباسی می کنی و می خندی حتی تو می خوابیییییییییییییییییییییییییی ...
28 فروردين 1391

جیگر مامان

پسر عزیزم روز به روز هوشیارتر و بزرگتر می شی خیلی خوب به دور و برت دقت می کنی وقتی من از اتاق به اتاق دیگه می رم من و دنبال می کنی و اگه یه مقدار غیبتم طولانی بشه می زنی زیر گریه وقتی بابایی از سر کار میاد خونه کلی ذوق می کنی و شروع می کنی به خندیدن و حرف زدن تازگی چند بار پشت سر هم می گی د د د د د د الهی قربونت برم که اینقدر باهوشی یه اسباب بازی تو که شکل پا می مونه از همه بیشتر دوست داری وقتی چند تا اسباب بازی می گیرم جلوت فقط اونو بر میداری چند روز پیشها هم بهت ماهی دادم و سردیت کرد و اسهال شدی اینقدر اون رو لباس شستم که نگو واییییی از دست تو بردیا جونم اینقدر من و بابایی دوستت داریم که نمی دونیم تا الان بدون تو چه جوری زندگی می کردیم ...
28 فروردين 1391

اولین پارک رفتن بردیا

دیروز برای اولین بار با مامی و دختر دائی ساینا رفتیم پارک تو راه که داشتیم می رفتیم هنوز به پارک نرسیده خوابت برد به نظر می رسید که خوابت داره خیلی بهت می چسبه آخه هر از گاهی یه نسیم ملایم هم می اومد خلاصه از خواب که بیدار شدی کلی ذوق داشتی با خنده بچه های پارک می خندیدی الهی که قربونت برم من که دیگه می فهمی بابایی گفت هرروز ببرمت پارک آخه معلوم بود خیلی دوست داشتی اینم یه چند تا عکس از دیروز 21/1/91 ...
22 فروردين 1391

بردیا رفت اداره بابایی

٢٠ فروردین سالگرد ازدواج من و بابایی بود که من یه کیک شکلات خوشمزه درست کردم و رفتیم اداره بابایی کلی همکارای بابایی بوست کردن بغلت کردن توام کلی بهشون می خندیدی ای جونم که تو خیلی خوش اخلاقی پسرم بغل همه می ری و به همه می خندی خیلی دوستت دارم ...
22 فروردين 1391

کارهای جدید

پسر خوشگلم مامانی رو هم مریض کردی اینقدر حال من بد شد که بابایی یه روز نرفت سرکار و مواظب ما بود امروز هم آخریم آمپولم رو زدم...... چند روز کارهای جدید انجام می دی مثه لباساتو که میزارم جلوت می کشی رو سرت اینقدر بامزه این کارو انجام می دی که نگو یه کار جدید دیگه هم وقتی بغل بابایی باشی بهت بگم بیا خودتو ول می کنی سمت من و میای بغلم وای روزی که این کارو کردی دیروز بود کلی فشارت دادم کار دیگه وقتی یه چیزی مثه پیشبندات میزارم رو سرت از روی سرت برش میداری کار دیگه کلی فضول شدی و همش می خوای همه چیزو بگیری خیلی هم شیطون شدی و همش بازی می خوای کار دیگه الکی سرفه می کنی و تا من یا بابایی می گی آخ آخ بهمون می خندی خلاصه خیلی خیلی دوستت دارم بابایی ...
15 فروردين 1391

اولین مریض شدن بردیا

دیشب ساعت 4 صبح خیلی تب داشتی بابایی من و بیدار کرد گفت که تب داری ما هم بردیمت بیمارستان گوشت اوفونت کرده بود و ریختع بود به سینه ات از دیروز صبح هم سرفه می کردی الهی مامان قربونت بره اینقدر قوی هستی و گریه نمی کردی که من نفهمیدم مریض شدی الانم آنتی بیوتیک می خوری بمیره مامان که تو رو مریض نبینه .
10 فروردين 1391

اولین عیدت مبارک عزیزم

                  بالاخره زمستون رفت و سال 90 تموم شد سالی که خداوند مهربون تورو بهم داد ازش ممنونم و خدارو صد هزار مرتبه شکر که تو صحیح و سالم و شیطونی............                                       عیدت مبارک پسر قشنگم اولین روز رفتیم خونه مامان مینو همه دخترخاله و دختر دائی هاتو خاله هات و دائی هات و شوهرخاله هاو زندائیت اونجا بودن از در که وارد شدی همه ...
4 فروردين 1391
1